azadlig radiosu




GunAzTv nin haberlerin burdan elde edinin.

Tel:0017732447102,0017733880100,0017735090820,0017735090870,0017735090840,0017734784133

9 Temmuz 2008 Çarşamba

فرار بزرگ - مصاحبه خواندنی با احمد باطبی در مورد فرارش از ایران



مصاحبه نوشابه امیری با احمدی باطبی :
آخرین باری که با هم صحبت کردیم هیچ خبری از خروج تو از ایران نبود ؟ چی شد یکدفعه ؟‏
درست است. ما با هم کار می کردیم. من در یک بخش روزآنلاین کار می کردم. چند روز قبل از عید ‏هم با هم صحبت کردیم.اما یک روز از دادگاه با من تماس گرفتند که دیگر مرخصی ات تمدید نمی ‏شود. باید برگردی زندان. من تعجب کردم؛ چون به من گفته بودند اگر کار سیاسی نکنی می توانی ‏بیرون باشی. من هم واقعا کار علنی سیاسی نمی کردم. یعنی کارغیر علنی می کردم . خیلی تعجب ‏کردم. برای همین تصمیم گرفتم به بازجویم در وزارت اطلاعات زنگ بزنم. در واقع او مسئول من بود ‏و مرتب در مورد کارهایم با من حرف می زد، اما وقتی چند بار به او زنگ زدم و خبری نشد، فکر ‏کردم وزارت اطلاعاتی ها هم می خواهند من به زندان برگردم، برای همین خودشان را کنار کشیده اند. ‏به دنبال این نتیجه گیری، به همه آدم هایی که می توانستم به آنها اعتماد کنم و با آنها حرف بزنم، تلفن ‏کردم. ولی چون تعطیلی عید بود، هیچکس را پیدا نکردم. هر کسی را می گرفتم جواب نمی داد. هر که ‏را می خواستم ببینم در حال سفر بود؛ مانده بودم چکار کنم. قدرت تصمیم گیری هم نداشتم؛ضمن اینکه ‏تحلیل ام این بود که با توجه به ۹ سالی که گذرانده بودم که بالاخره کم نیست و آسان هم نیست، اگر ‏برگردم برایم یک اتفاق جانی می افتد. تازه برای خودم مهم نبود، ولی این مسئله حتما به خانواده ام ‏خیلی فشار می آورد.مخصوصا مادرم. این یک تحلیل؛ تحلیل دیگرم هم این بود که زندان تا یک حدی ‏ظرفیت دارد؛ اگر بیشتر می شد و هی تکرار می شد ، در واقع لوث می شد. بالاخره در فضای عید و ‏این افکار، با دوستانم در حزب دموکرات کردستان ایران تماس گرفتم….‏با آنها از کجا آشنا بودی؟
در ارتباط بودم دیگر؛ یا از زندان یا با بعضی هایشان هم در بیرون.‏


بعد چی شد؟
به آنها موضوع را گفتم. گفتند آماده باش،ترتیب کار را می دهیم.یعنی نگفتند کی یا چگونه؛ فقط گفتند ‏هماهنگ می کنیم. تا اینکه دقیقا روز اول عید که داشتم از تهران برای دیدن خانواده به کرج می رفتم، ‏زنگ زدند. گفتند می خواهیم تو را در فلان جا ببینیم. من فکر کردم می خواهند در مورد برنامه سفر با ‏من صحبت کنند.با همان کوله دوربینم و مدارکی که همیشه همراهم بود، به محل قرار رفتم. گفتند: ‏عملیات از همین حالا شروع شده. سوار شو!‏


یعنی از همان خیابان؟!‏
بله.‏


کجا بود؟
نزدیک میدان آرژانتین.به آنها گفتم من هیچی همراه ندارم.گفتند: مهم نیست. عملیات شروع شده.سوار ‏ماشین شدیم و اینطوری راه افتادیم.‏


به کدام سمت؟
نمی دانم . شهر به شهر مرا بردند. یک مسیر غیرمتعارف. زیگزاگی.تا رسیدیم به مرز.اسم آن شهر ‏مرزی را نمی توانم بگویم.‏

خب بله؛ ولی بگو وقتی به تو گفتند که رفتن جدی شده، حالت چطور بود؟
غم دنیا آمد به دلم. خیلی ناگهانی بود. هیچ آمادگی نداشتم. خانواده؛ دوستانم؛ مملکتی که این همه ‏دوستش دارم. همه و همه. تازه مشکل وثیقه هم بود.ندیدن خانواده؛ مشکل مالی.ولی نمی توانستم ‏عملیات سنگینی را که شروع شده بود قطع کنم. رفتم. تا رسیدیم به شهری مرزی. آنجاها مین گذاری ‏شده بود. مجبور شدیم چند بار مرز را عوض کنیم.رفتیم مرزهای دیگر. جاهای دیگر.بالاخره به شهری ‏رسیدیم که فرماندار نظامی داشت. می گفتند او شب ها خودش مردم را با تیر می زند.برای همین چند ‏شب نتوانستیم از مرز عبور کنیم. بالاخره انقدر از این مرز به آن مرز رفتیم تا خارج شدیم.‏

شب ها کجا می خوابیدید؟
در خانه روستاییان و اگر در شهر بودیم در خانه اعضای حزب دموکرات.‏

آنها تو را می شناختند؟‏
نه؛ با اسم مستعار مرا صدا می کردند. یعنی قبلش در ایمیل ها به من گفته بودند که اسم مستعار چه ‏خواهد بود.‏

یعنی آنها نمی دانستند دارنداحمد باطبی را خارج می کنند؟
نه.فقط عملیاتی را که به آنها دستور داده بودند اجرا می کردند.‏

اسم مستعارت چی بود؟
بهرام. بهرام شجاعی . خلاصه از مرز رد شدیم. رسیدیم به یک جایی که جمهوری اسلامی آنجا را توپ ‏باران می کرد. نزدیک بودبمیریم. ولی بالاخره رد شدیم و عاقبت خودمان را به پیشمرگ های عراقی ‏تسلیم کردیم. آنها ما را به اداره آسایش، یعنی اداره اطلاعات یکی از شهرهای مرزی تحویل ‏دادند.بعد…‏

صبر کن. صبر کن. پایت را گذاشتی آن طرف مرز. ممکن است یک قدم باشد فاصله این طرف مرز با ‏آن طرف مرز؛ ولی این یک قدم چه فرقی داشت؟
خیلی فرق داشت. ‏

چه فرقی؟
یک هراس عجیبی به من حاکم شد. هنوز هم که اینجا هستم این هراس را دارم.فکر کن درخانه خودت ‏باشی، بعد یک مرتبه تورا بگذارند در یک خانه شیشه ای. جایی که همه تورا می بینند. ولی تو نه. ‏هیچکس نیست کمکت کند. هیچکس را نمی شناسی. کسی نیست که به او اعتماد کنی. معلوم نیست کی ‏هستی، چی هستی …می دانید من هیچ تصمیم قبلی برای خروج نداشتم. برنامه ریزی نداشتم.حتی پول ‏نداشتم. فقط یک حساب بانکی داشتم که حقوقم از« روز» به آنجا ریخته می شد. تنها کاری که وقت شد ‏بکنم این بود که در یکی از شهرهای مسیر از یک عابر بانک، بقیه پولم را گرفتم. باقیمانده حقوقم.‏

پس حلال حلال بود
‏[می خندد] بله؛ حلال حلال.فقط ۴۰۰ هزارتومان بود. با همان زدم به بیابان.حالا در یک کشور غریب ‏بودم. به هیچکس نگفته بودم کجا می روم. نه به خانواده، نه به هیچکس دیگر.با کسی هم مشورت ‏نکرده بودم.فقط به بچه های حزب دموکرات گفته بودم و آنها هم مرا خارج کرده بودند.خب؛ این وضع ‏هراس می آورد. یک موقعیت ناجور. در یک کشور جنگی. کشوری که در آن سلاح آزاد است. ‏آدمکشی دیدم. جنگ دیدم.درگیری. البته این را هم بگویم که دیگر برایم مهم نبود. یک کاری را شروع ‏کرده بودم.و من همیشه اینطوری هستم.باید ادامه می دادم.‏

خب بعد؟
در اداره آسایش گفتیم که ما با حزب دموکرات در ارتباطیم. آنها هم ما را به یک اداره امنیتی دیگر ‏فرستادند. بالاخره ماشین های حزب دموکرات رسید و مرا به«کویه» بردند. کویه در واقع مرکز اصلی ‏حزب دموکرات است. آنها در همه شهرها یک مرکزی دارند.چند هزار کرد ایرانی آنجا هستند.بعد به ‏من یک خانه دادند که در آن مخفی شدم. از آنجا بیرون نمی آمدم. بالاخره به خواست خودم و وکیلم در ‏آمریکا از آنها خواستم مرا به دفتر سازمان ملل در اربیل معرفی کنند. اتفاقا مسئول آنجا مرا می ‏شناخت. گفت خیلی ها می آیند اینجا می گویند ما با احمد باطبی بودیم….‏

تنهایی یک حزب شدی. حزب احمد باطبی.‏
‏[خنده]حزب که نه؛ من یک آدمم. از احزاب یک نفره خوشم نمیآید. در آنجا کار مرا خیلی سریع ‏پیگیری کردند.گفتند کجا می خواهی بروی؟من جای مشخصی در نظر نداشتم. البته در مدتی که آنجا ‏بودم از طریق ایمیل با بعضی از دوستان تماس گرفتم.به آنها گفتم که مجبور شدم از کشور خارج شوم. ‏دوستان سه جا را برای من مد نظر داشتند: فرانسه ، کانادا و آمریکا. تحلیل آن دوستان این بود که این ‏جاها برای فعالیت بهتر است.من هم همین سه جا را به مسئول سازمان ملل در اربیل گفتم. از این طرف ‏هم وکیلم، خانم لیلی مظاهری، پیگیری کرد تا اینکه بعد از دو سه ماه…‏

دو سه ماه رادر یک جا بودی؟اربیل؟
نه. پیش بچه های حزب دموکرات بودم و آنها مرتب جای مرا تغییر می دادند. یعنی به دلایل امنیتی این ‏کار را می کردند. حتی یک تیم چند نفره برای مراقبت از من گذاشته بودند که شب و روز نگهبانی می ‏دادند.‏

در این مدت با خانواده ات هم تماس گرفتی؟
یکی دوبار در حد «مسنجر». تا اینکه چند تا اتفاق بد افتاد…‏

بد؟
بله. اول اینکه در عراق جانم تهدید شد.برای همین حزب دموکرات مجبور شد چند بار جای من را ‏عوض کند.‏

این همان وقتی نیست که فعالین حقوق بشر اعلامیه دادند که جان تو در خطر است؟
بله. البته من عضو فعالین حقوق بشر بودم ولی تا آن موقع علنی نکرده بودیم؛ ولی وقتی تهدید نظامی ‏شدم…‏

تهدید نظامی؟‏
بله؛یک گروه تروریستی فرستاده بودند که چند نفر را ترور کنند. خبرش را حتی چند تا از روزنامه ‏های محلی هم نوشتند .‏

خب بعد؟
اتفاق بعدی که افتاداین بود که ما سعی کرده بودیم ذهن ها را به این سمت ببریم که من در ترکیه هستم؛ ‏اما وزارت اطلاعات تلفن شخصی من را که فقط یو ان داشت ، پیدا کرد و در عراق به من زنگ ‏زدند. گفتند باید برگردی ایران. برو خودت را به کنسول ایران معرفی کن. بعد ما خودمان به تو ‏پاسپورت می دهیم.بهت کمک مالی می کنیم که هر جا خواستی بروی. از این چیزها.من صدایشان را ‏ضبط کرده ام.‏

وقتی صدای آنها را شنیدی چه حالی پیدا کردی؟
تعجب کردم.چون آن شماره را کسی نداشت. البته می دانستم که آنها به لحاظ تجهیزات جاسوسی خیلی ‏دست شان باز است و می دانستم که آنقدر مجهز هستند که می توانند جای من را پیدا بکنند.ولی به هر ‏حال وقتی تلفن زدندحزب دموکراتی ها یک نامه به سازمان ملل نوشتند و گفتند ما اطلاعاتی داریم که ‏نشان می دهد جان احمد باطبی در خطر است و باید اورا هر چه زودتر از عراق خارج کرد.به دنبال ‏این نامه مسئولین سازمان ملل در عراق تصمیم گرفتند مرا هر چه زودتر از عراق خارج کنند وبه ‏سوئد بفرستند.اما قبل از اینکه این اتفاق بیفتد خانم لیلی مظاهری، وکیل من در آمریکا پذیرش آمریکا را ‏گرفت و من به اتریش رفتم و از آنجا به آمریکا.‏

به وین که رسیدی، چطوری بود؟ خیلی فرق داشت نه؟
بله؛ یک فرق عظیم .ضمن اینکه من در مدتی هم که در عراق بودم اگر چه آزاد شده بود اما در واقع ‏محدود بودم.از اتاقم هم بیرون نمی آمدم. ‏

خب اولین کاری که در فرودگاه وین کردی چه بود؟
لپ تابم را بازکردم.اینترنت پر سرعت حیرت زده ام کرد. برای همین اولین کاری که کردم آپ دیت ‏کردن نرم افزارهایم بود. رفتم روی یوتیوپ. فیلم تماشا کردم. حال کردم. هی فایل هارا دانلود می ‏کردم؛ هی دیلیت می کردم. لذت بردم…‏

آدم های دور و برت را هم نگاه می کردی؟
بله چون همزمان بود با مسابقات جام اروپا. همه جور آدمی در آنجا دیده می شد. همه فوتبال نگاه می ‏کردند و من آدم هارا. به خودم می گفتم: ببین دغدغه ما چیست؛ دغدغه اینها چیست!ما دل مشغولی مان ‏این است که زنده بمانیم؛ اینها از جاهای مختلف می آیند که فوتبال ببینند.هر چقدر بیشتر به آنها نگاه می ‏کردم، بیشتر احساس غربت می کردم. احساس هراس. همان احساسی که موقع رد شدن از مرز داشتم. ‏مثل بچه ای که به دنیا می آید و وارد دنیایی می شود ناشناخته. فکر می کردم در این دنیا چطوری ‏زندگی خواهم کرد.چطوری می توانم فکرکنم.چگونه خودم را بین اینها نگاهدارم و… این افکار انقدر ‏به من دلهره می داد که با وجود ساعت ها بی خوابی نمی توانستم بخوابم. بعد چشم هایم را روی هم ‏گذاشتم. آن وقت خانمی از کارمندان فرودگاه به آهستگی پتویی را روی من انداخت. گرم که شدم، ‏خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیگر حالت عادی داشتم. آماده شده بودم برای ادامه راه.‏
بعد؟
وقتی می خواستم سوار هواپیما بشوم چند چهره مشکوک به نیرو های اطلاعاتی ایرانی را دیدم که به ‏من برو برنگاه می کردند. ریش دار با نگاهای طلب کارانه . نمی دانم مرا شناخته بودند یا نه ولی نگاه ‏شان جوری بود که دچار تردید شدم که به سمت هواپیما بروم یانه. پلیسی که آنجا بود متوجه این حالت ‏من شد و علتش را پرسید. گفتم: اینها مرا نگاه می کنند. آن مامور به سمت آنان رفت و از آنها پاسپورت ‏شان را خواست. درهمین فاصله من هم پریدم و سوار هواپیما شدم.‏

هواپیمایی که می رفت آمریکا.‏
بله ؛ آمریکا. راستی من از همه لحظات خروجم از ایران با موبایلم فیلم گرفته ام.از لحظه راه افتادن از ‏تهران؛ خروج از مرز. سوار قاطر بودن. دفتر سازمان ملل. همه اینها را با موبایلم گرفتم.فایل های ‏صوتی و تصویری. صحبت های کسی که از وزارت اطلاعات در عراق به من زنگ زد. همه و همه. ‏و به زودی فعالان حقوق بشر گزارش ویدئو ، فایل صوتی و کپی مدارک مربوط به یو ان و حضور ‏من را در این کشور به صورت مستند منتشر می کنند.‏

چرا؟
جون بر اساس تجربه دیگران می دانستم به محض اینکه خارج شوم حرف ها شروع می شود. و من ‏می خواستم همه بدانند که چطوری از کشور خارج شدم و به اینجا رسیدم.‏

و حالا حرف ها شروع شده. کیهان هم هر روز می نویسد.‏
بله. البته کیهان اگر ننویسد باید تعجب کرد. کیهان روزنامه ای معلوم الحال است. این روزنامه زمانی ‏که من زیر حکم اعدام بودم از پدرم مصاحبه ای را چاپ کرد که در آن او من را آدمی معتقد به نظام و ‏ولایت معرفی و از زبان او برای من از مقام «عظمای ولایت» تقاضای بخشش کرده بود. در صورتی ‏که پدرم روحش هم از این موضوع بی خبر بود . پیرمرد از ترس اعدام من حتی حاضر به تکذیب آن ‏هم نشد . کیهان این است. وقتی هم به آدم فحش می دهد یعنی با آدم مشکل دارد. و این یعنی ما کارمان ‏را خوب انجام دادیم . اگر کیهان در قبال کسی سکوت کرد باید به او شک کرد که دارد مسیری اشتباه ‏میرود . اما بقیه هم هستند. کسانی که به خود حق قضاوت در مورد دیگران و همچنین سرکشیدن به ‏حریم خصوصی آدم ها را می دهند. کسانی که خودشان یک روز هم حاضر نیستند در شرایط آدم هایی ‏مثل ما باشند اما مرتب می گویند چرا این کار را کردی؟ وثیقه میثمی چی شد؟ و از این حرف ها. در ‏حالیکه مناسبات من با آقای میثمی به خودمان مربوط است و من تدبیری هم اندیشیده ام که اگر مسئله ‏ای متوجه ایشان شد، آن را حل کنم. و همه اینها در شرایطی است که نه وثیقه ای مصادره شده و نه ‏کسی حتی تهدید به توقیف آن کرده است . همه این دوستان نگران، دارند برای قبر بدون مرده گریه ‏میکنند . ولی واقعا تا این اندازه پاگذاشتن به حریم شخصی دیگران و قضاوت کردن یعنی چه؟ من و ‏امثال من کاری را که میتوانستیم انجام دادیم . ما هم مثل همه آدمها زندگی و معذوریت های یک آدم ‏عادی را داریم . و از همه مهمتر تحلیل و تفکری که بر مبنای تجربه های سخت سالهای گذشته مان ‏بدست آورده ایم . دوستانی که مارا متهم به چیز های جور واجور می کنند از این تجربه و شناخت بی ‏بهره اند . من و امثال من دست کسی چک و سفته ندادیم که تا ابد بخواهیم زندان بمانیم . به کسی هم ‏بدهکار نیستیم تا هرکاری که می خواهیم بکنیم اول از آنها اجازه اخذ کنیم . این راهی است که کاملا به ‏خود آدم مربوط می شود . دوستانی که خیلی نگران هستند بفرمایند بروند در همان شرایط ما و نسخه ‏ای که برای امثال من می پیچند را برای خودشان بپیچند ببینیم آیا بهتر از ما عمل خواهند کرد ؟ جاده ‏باز است و راه هم دراز . من برای خودم برنامه ریزی دارم که با مشورت خیلی از دوستان مبارز آن ‏را تدوین کردم و به آن هم عمل خواهم کرد . با مشورت و راهنمایی های دیگر دوستان هم حتما موفق ‏خواهیم بود . یادتان باشد این تاریخ است که در مورد ما و عملکرد ما قضاوت می کند. به گفته دکتر ‏‏ شریعتی، من از دفاع کردن از خودم نفرت دارم که این کار، کار آدم های سست است . مرد پاک را ‏زندگی و زمان تنها نمیگذارند . زندگی اش از او دفاع و زمان تبرئه اش می کندهرچند سنگ ها را ‏بسته و سگ ها را رهاکرده باشند.
.

مصاحبه با احمد باطبی در آمریکا - فرار احمد باطبی - ماجرای خروج احمد باطبی از ایران - عکس احمد باطبی مقابل کنگره آمریکا -

Hiç yorum yok: